
امروز صبح بعد از یک سفر بسیار مایوس کننده به شمال از خواب پاشدم و درست مثل همیشه دوش گرفتم ، فرنی دست پخت مادر بزرگ رو تند تند ریختم تو دهنم ، ساعت رو نگاه کردم و با عجله از در خونه خارج شدم ، سوار تاکسی شدم تا زودتر برسم به محل کار و یک روز معمولی دیگه رو شروع کنم..... ، معمولی بودن برای تک تک ما تبدیل شده به یک سنت که بدون یک ذره تردید هر روز تکرارش میکنیم ، یکی از این عناصر معمولی اما تقریبا جدید در زندگی شهری مردم ایران خودروهای ون سبز رنگی هستند که شیشه دودی دارند و عبارت "گشت ارشاد" ( یعنی کسانی که نمیگذارند ما به جهنم برویم ) روی اون حک شده ، دو نفر مرد با چهره های احمقانه متعلق به دهه 60 ملبس به لباس نظامی ست شده با رنگ ماشین پشت رل اون نشستند که با وجود چهره منحوس اکثر مواقع یک نیشخند کریه هم روی صورتشونه ، که آدم رو یاد شب اول قبر ذکر شده تو نوشته های بسیار شدید قابل استناد بعضی از منا بع دینی میندازه.....!!!!!! توی ردیف عقب هم یک خانوم به غایت زشت که چندین سال جایزه ملکه کراهت رو تونسته کسب کنه با یک چادر سیاه و صد البته ساق بند و پا بند و صورت بند و هر چیزه دیگه ای که باعث بشه ما توفیق دید انداختن به بدن پشمالو و احتمالا پر ازجوش خانوم رو نداشته باشیم نشسته و به فکر اینه که امروز با به دام انداختن چند تا از این بد حجاب های لعنتی جامعه رو پاک کنه و یک لقمه نون هم برای توله های روی پدر ندیدش جور کنه ، شب هم لابد خدا رو به خاطر این زندگی ننگین شکر کنه و اون هم مثل من و شما یک زندکی معمولی اما به سبک خاص خودش رو ادامه بده ، مطمنن اگر برای مردم جاهای دیگه دنیا تعریف کنید همچین عنصری با این وظیفه توی مملکت ما هست ، اون رو به عنوان "عجیب اما واقعی" توی مجله های محلیشون چاپ میکنن....! اما نکته جالب اینجاس که این چیزهای خیلی عجیب کم کم واسه ما دارند میشن عین "صندوق صدقات" ( تکدی گری کاملا مکانیزه دولتی ) ، اصلا وجود اون ها انگار الزامیست و بسیار عادی همیشه بوده اند و بعد از این هم هستند... حالا یک کم رعایت میکنیم خوب....هان ؟!!! ول کن آقا... زندگیتو بکن.... ی ی ! آقا من همین کنار پیاده میشم , چه قدر شد ؟! 300 تومن ؟!!! ، دیروز که 250 بود ؟!!! ، باشه حاجی شمام بکن تو ما تحت ما ، اونجا که خودرو ون با 3 سرنشین جا میشه ، حتما 50 تومن اضافه شمام جا میشه !!!!! "صدای زوزه سگ از دور دست" وققققق
1 comment:
در نوشتار ارزنده و انتقادی شما دوست گرامی 2 مورد هست که لازم می دانم شفاف سازی کنم :
اول آنکه چهره آن دو نفر مردی که توصیف کردید متعلق به دهه شصت نیست . بلکه نمونه مجسمی از انسان غار نشینی به شمار می آید که حتی در نخستین سالهای دوران کوارترنری – نزدیک به 2 میلیون سال قبل – هم این تیپ افراد بربریک و خارج از تمدن آن دوران محسوب می شدند.
به طوری که بعضی اسناد این قبیل موجودات را حاصل جفت گیری نا موفق اجداد انسان و تیره ای از دایناسورها معرفی کرده اند.
نکته دوم اینکه آن خانم موصوف که بر اساس گفته شما جوشناک و پشمالو معرفی شده در عکس خبرگزاری ایسنا ، تا حدودی سفید مفید و تپل مپل هم هست که از شما دوست عزیز تقاضا می کنم در نقد جانب انصاف را رعایت کنید و نکات را عادلانه و با سعه صدر مطرح فرمائید.
اما در تائید مطالب شما ذکر حکایتی ضروری به نظر می رسد که وصف آن ، داستان منجلابی است که تا خرخره در آن گرفتاریم :
" روزگاری دور شهری بود که درآمد و هزینه های آن با یکدیگر هم خوانی نداشت و حاکم آن شهر ناچار بود برای گذران امور اقتصادی ، روی به استقراض از ممالک دیگر بیاورد و زیر بار دیون سنگینی برود . مردم این شهر هم بیشتر بازرگان بودند و از تجارت کالا های تولیدی خود معیشت خود را تامین می کردند و با مشقت بسیار و کار سخت و فشرده سود اندکی کسب می کردند.
روزی وزیر نزد شاه می آید و پیشنهاد می کند که از طریق وضع مالیات و اخذ آن در تنها دروازه شهر ، اندکی درآمد زایی کنیم.
بنابراین قرار شد هر کس که وارد شهر میشود 1 سکه طلا بپردازد .
مدتی گذشت و درآمد خزانه شهر بیشتر شد و این موفقیتی برای دستگاه حکومتی به شمار می آمد. حاکم هم سرخوش از این موفقیت دستور داد مالیات افزایش یابد و هر فرد 2 سکه بپردازد.مردم هم ناچار پول را میپرداختند و رد می شدند.
این روند ادامه یافت حاکم هر چند صباح مالیات را افزایش می داد.سه سکه پنج سکه و حتی مالیات به 10 سکه و بیست سکه هم رسید.
باز هم ملت بالاجبار می پرداختند و اعتراضی نمی کردند.
باری . . .(خسته شدم ، به زبون خودم می نویسم رفقا : )
شبی حاکم با خود گفت این مردم خیلی باحالن . هر بلایی به سرشون بیاریم هیچی نمی گن . حالا بذار یه حالی هم با هاشون بکنیم.
این طور شد از فردای اون روز هر روز صبح یه نفر از اعضای کابینه می رفت دم دروازه می ایستاد و هر کسی که به شهر وارد می شد رو علاوه بر اینکه ازش 20 سکه می گرفت ، یه دور هم می کرد .
این روند ادامه یافت تا اینکه یک روز نماینده مردم با توپ پر رفت پیش حاکم و گفت : بابا جون این چه وضعیه درست کردین . این بُکنایی که گذاشتین انقدر لفتش می دن که پشت دروازه ترافیک شده ، هیچ کس به کار و زندگیش نمی رسه. اگه دستور بدین حداقل این بکنا رو زباد کنن شاید به یاری خدا مشکل حل بشه."
Post a Comment